|
|
سلام پسرک دیروز..پدر امروز..
خوبی؟ شنیده ام قرار است پدر شوی!راست است؟ خوب معلوم است که حقیقت دارد.راستش هرچقدر تووی آدم های دوروبرم میگردم هیچ کس را پیدا نمیکنم که احتمال پدر شدنش اینهمه برایم موجه باشد. خبرش را که شنیدم شوکه نشدم..لبخند زدم و فکر کردم که توی کله خراب چطوری پدری میکنی؟ یک کمی هم از سر بدجنسی خندیدم بهت. نمیدانم حالا این خواست خودتان بوده بعد این دو سال نشده از ازدواجتان یا نهو اصلن به من که ربطی ندارد اما خوب میتوانم تصور کنم از آن تیریپ زن وشوهرهایی باشید که خبر بچه را که شنیده اید حالا خواسته بوده یا ناخواسته کلی ذوق کرده اید و اصلن زنت را تصور میکنم که نشسته تووی خانه با کیک و شیرینی و منتظر آمدنت و جواب آزمایش را حتمن گذاشته رووی جعبه شیرینی و مطمئنم تو در شیرینی را باز کردی و اصلن هم حواست به برگه آزمایش نرفته و بعد یکهو زنت گفته که کوچولو در راه است و تو یکهو گل از گلت شکفته و میدانم که اینجور وقت ها چشمات برق میزنند و انگار که میخندند و بعد پریدی و ماچ بارانش کردی.. و میدانم اگر هم ناخواسته بوده و وقتش نبوده درصدی هم فکر نکرده اید که نمیخواهیدش و اصلن گمانم جسارت فکر کردن بهش را نداشتید و مطمئنم به تنها چیزی که فکر نکردید بچه و آینده و بزرگ کردنش بوده عوضش کلی ذوق ننه بابا شدنتان را کرده اید و میدانم که زنت عمرن بتواند تصور کند که بچه را نخواهد و اصلن کلی هم رویاپردازی میکند براش و از الان مادر بالفعل شده و نه حتا بالقوه! و چه میدانم و باز هم به من مربوط نیست! و میدانم که از آن مردهای خانواده دار میشوی و سعی میکنم یادم نیاید روزهای کذایی مان را که ..و فکر میکنم به آینده خودمان ..بعد فکر کن من را که می آمدم برگه آزمایش را پرت میکردم جلوت و میگفتم که زنگ زده ام دکتر وقت گرفته ام برای سقط و تو حتمن خنده ات میخشکید و حتمن آن شب یک دعوای مفصلی داشتیم .. و اصلن فکر که میکنم به زنت بعد عقدت بود که یک روز آمدی زیر مجتمع و من که از در بیرون آمدم نوربالا زدی و من هنوز یادم هست که خیالم راحت است که زن داری ..و تعهد داری شعور به خرج دادم و لبخند زدم و از زنت گفتی..و از خانواده و از روزگاران گذشته و من..و من فکر میکردم من اینجا تووی ماشینت چه میکنم و زنت که زنگ میزد جواب نمیدادی و دیدم انگار ترسیدی.انگار یک کاری را برای دلخوشی و آرام کردن خودت کرده باشی و بعد ترسیده باشی.. و دیدم این زنجیر پایت را میزند و دیدم من باز دارم نقش آن دخترک را بازی میکنم که می آمد بین دو تا آدم و همیشه له میشد میانشان و دیدم نمیتوانم و راستش نفسم گرفت و بخدا که بغض نبود.. و چه کسی باور میکند که باهات آمدم کت و شلوار بخار داده ات را از آن هاکوپیان بالای هتل بگیریم یک روز پیش از جشنتان و من به پارک دوبله ات خندیدم و یادم هست میخواستم آرامت کنم که انگار نمیشد و میفهمیدم که نباید..و خنده ام میگرفت و انگار قرار بود بمیری.. .. و اصلن با این خبر پدر شدنت همه ی این ها آمد تووی ذهنم..تووی ذهن لعنتی ام.. از ان همه سال های قبل که خاطره شده و از منی که دیگر جواب ندادم به زنگ هات..میل هات..که تمام شدم..تمام کردم خودم را..که نخواستم گیر کنم..گیر باشم..که زنت مرا نگاه نکند به چشم دشمن.. که نگاه هات را میدیدم..
و اصلن همه ی این ها را گفتم که بدانی خوشحالم از پدر شدنت و امیدوارم بچه ات پسر باشد و اسمش را به یاد آن پسرک فامیلتان که دوستش داشتی زیاد و دلت میخواست بگذاری ایمان و میتوانم تصورت کنم چه پدر دوست داشتنی و کولی میشوی و تروخدا آن سیگارت را ترک کن که برای مادر و بچه ضرر دارد و من چرا بگویم حتمن خودت میدانی.. و همین ها دیگر..مواظب مادر کوچولو باش و بهش بگو یادم نرفته آن لحن تند و خشنش و بهش بگو که یادش باشد که بغضم تلخ بود و یادم نمیرود..
مواظب خانواده ات باش..پدر کوچک..
|
|
بذر شما
|
|